شماره ٢٧٥: ديشب از خود چون مه سي روزه پنهان آمدم

ديشب از خود چون مه سي روزه پنهان آمدم
لاجرم همسايه خورشيد تابان آمدم
عقل را ديدم سبک سر، يافتم جان را گران
سرو را بگذاشتم در کوي جانان آمدم
پيش ازين پروانه بودم، دوش رفتم پيش يار
خدمتي کردم به سر، شمع شبستان آمدم
غرقه و محبوس خود بودم ز خود رفتم برون
چون ز ماهي يونس و يوسف ز زندان آمدم
ناتوان بودم به بويش، نيم شب برخاستم
تا به کويش چون نسيم افتان و خيزان آمدم
گفت: من قصد سرت دارم، همه تن سر شدم
پيش او چون گوي من، سرگشته غلطان آمدم
تا برون آيد به فتح از غنچه آن گل نيم شب
بر درش چون بلبل مسکين خروشان آمدم
از هزاران حلقه زلف سياهش حلقه اي
تا بدست آرم ز سر، تا پاي دستان آمدم
بر سر کويش که مي رفتم ازين سر من لقب
داشتم «سلمان » ولي، زان سر سليمان آمدم