شماره ٢٧١: بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم

بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم
بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم
درياب که زد کار جهاني همه بر هم
چشم تو و عذرش همه اين است که مستم
در نامه چو من شرح فراق تو نويسم
خون گريد و فرياد کند خامه ز دستم
خورشيد بلندي تو و من پست چو سايه
آنجا که تو باشي نتوان گفت که هستم
چشم تو به دل گفت که مست مني اي دل!
دل گفت: بلي مست تو از روز الستم
گنجي است روان جام مي و توبه طلسمش
برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم
بر سوختن و مردن من شمع شب افروز
خنديد بسي امشب و من مي نگرستم
روزش به سر آمد سحري گفت که سلمان
برخيز که من نيز به روز تو نشستم