ماييم به پاي تو در افکنده سر خويش
وز غايت تقصير سرانداخته در پيش
انداخت مرا چشم کمان دار تو چون تير
زان پس که برآورد به دست خودم از کيش
اي بسته به قصد من درويش ميان را
زنهار ميازار به مويي دل درويش
من شور تو دارم که لبان نمکينت
دارند بسي حق نمک بر جگر ريش
ساقي مکن انديشه، بده مي که ندارم
من مصلحتي با خرد مصلحت انديش
اي جان گذري کن که ز هجران تو مردم
بيجان و جهان خود نتوان زيست ازين بيش
بازا که من افتاده ام و غير خيالت
کس بر سر من نيست ز بيگانه و از خويش
عشاق سر تاج ندارند که دارند
از خاک کف پاي تو تاجي به سر خويش
گفتم که دهي کام دلم گفت: لبش ني
سلمان بکش ار طالب نوشي ستم نيش