شماره ٢٥٩: مي کند غارت صبر و دل و دين سودايش

مي کند غارت صبر و دل و دين سودايش
آنکه او هيچ ندارد، چه غم از يغمايش؟
گر دل و جان من دلشده بودي بر جاي
کردمي در دل و جان جاي چو بودي رايش
رقم هستي من عاقبت از لوح وجود
برود ليک بماند اثر سودايش
لايق ضرب محبت نبود هر قلبي
که ز اخلاص حکايت نکند سيمايش
خواب ما راز خيالش بنمود اسبابي
بعد از آن روز نديديم بخواب آسايش
دست در دامن او مي زنم و مي کشمش
تا بر غم سر من سر ننهد در پايش
عجب آنست که در بزم رياحين گل را
زير شمشاد نشانند و تو بر بالايش
در پي باد صبا چند رود سرگردان
دل ببوي شکن طره عنبر سايش
که خبر يابد از آمد شدن پيک نسيم
که زبوي سر زلف تو کند رسوايش
غم عشق تو چو خوش مي خورد اولي خونم
که بپالوده ام از ديده خون پالايش
هر که امروز به خلوت نفسي با تو نشست
غالبا رغبت جنت نبود فردايش
در شب تيره زلفت دل سلمان گم شد
شمعي از چهره برافروز و رهي بنمايش