نداشت اين دل شوريده تاب سودايش
            سرم برفت و نرفت از سرم تمنايش
         
        
            به نرد درد چو وامق نبود مرد حريف
            هزار دست پياپي ببرد عذرايش
         
        
            کسي نتافت ازو سر چو زلفش از بن گوش
            سياه روي درآمد فتاد و در پايش
         
        
            غمش ز جاي خودم برد و خود چه جاي من است
            که گر به کوه رسد، بر کند دل از جايش
         
        
            رخ مرا که برو سيم اشک مي آيد
            بيان عشق عيان مي شود ز سيمايش
         
        
            نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه
            هواي دوست دمش داد و کرد رسوايش
         
        
            دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم
            دلم خوش است که خواهد نواخت فردايش
         
        
            همه اميد به آلاء و رحمتش دارد
            وجود من که ز سر تا بپاست آلايش
         
        
            گناهکار و فرومانده ام ببخش مرا
            که هست بر من بيچاره جاي بخشايش
         
        
            سواد هستي سلمان ز روي لوح وجود
            رود وليک بماند نشان سودايش