شماره ٢٥٨: نداشت اين دل شوريده تاب سودايش

نداشت اين دل شوريده تاب سودايش
سرم برفت و نرفت از سرم تمنايش
به نرد درد چو وامق نبود مرد حريف
هزار دست پياپي ببرد عذرايش
کسي نتافت ازو سر چو زلفش از بن گوش
سياه روي درآمد فتاد و در پايش
غمش ز جاي خودم برد و خود چه جاي من است
که گر به کوه رسد، بر کند دل از جايش
رخ مرا که برو سيم اشک مي آيد
بيان عشق عيان مي شود ز سيمايش
نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه
هواي دوست دمش داد و کرد رسوايش
دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم
دلم خوش است که خواهد نواخت فردايش
همه اميد به آلاء و رحمتش دارد
وجود من که ز سر تا بپاست آلايش
گناهکار و فرومانده ام ببخش مرا
که هست بر من بيچاره جاي بخشايش
سواد هستي سلمان ز روي لوح وجود
رود وليک بماند نشان سودايش