شماره ٢٥٥: چون تحمل مي کند تن صحبت پيراهنش

چون تحمل مي کند تن صحبت پيراهنش
چون کند افتاده است آن اين زمان در گردنش؟
دست در گردن که يارد کرد با او يا که يافت
جز ره پيراهن اين دولت زهي پيراهنش
سوختم در آتشش چون عود و زانم بيم نيست
بيم آن دارم که دود من بگيرد دامنش
قوت صبرم چو کوهي بود از آن کاهي نماند
بس که عشقش مي دهد بر باد جو جو خرمنش
هر دم ازشوق تو عارف مي دهد جاني چو جام
باز ساقي مي کند روشن رواني در تنش
حاجي ار در کوي او يابد مقامي از حرم
روي بر تابد بگردد بعد از آن پيراهنش
جست دل راهي کزان ره پيش باز آيد نهان
بر دو چشم انگشت را بنمود راهي روشنش
من غبار راه يارم يار چون آب حيات
شکر ايزد را که بر خاطر نمي آيد منش
يار مي جويي رفيق توست و اينک مي رود
خيز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش