آنکه از جان دوست تر مي دارمش
او مرا بگذاشت، من نگذارمش
دل بدو دادم ز من رنجيد و رفت
مي دهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من مي رود
من چو چشم خويشتن مي دارمش
قالبي بي روح دارم مي برم
تا به خاک کوي او بسپارمش
مي دهم جان روز و شب در کار دوست
گو مران از پيش اگر در کارمش
روي در پاي تو مي مالم مرنج
گر به روي سخت مي آزارمش
گر چه رويش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه مي دارمش
هيچ رحمي نيست بر بيمار خويش
آن طبيبي را که من بيمارمش
گرچه او يار منست من يار او
من نمي يارم که گويم يارمش
با دل خود گفتم او را چيستي؟
گفت سلمان او گل و من خارمش