شماره ٢٥٣: ما از در او دور و چنين بر در و بامش

ما از در او دور و چنين بر در و بامش
باد سحري مي گذرد، باد حرامش!
تا بر گل روي ازکله اش دام نهادي
مرغان ز هوا روي نهادند به دامش
اي مرغ ز دام سر زلفش خبرت نيست
گستاخ از آن مي گذري، بر سر بامش
روي تو بهشت است که شهدست لبانش
لعل تو عقيق است که مشک است ختامش
آن روي چه رويي است که با آن همه شوکت
شد شاه رياحين به همه روي غلامش
وقت است که سلطان سراپرده انجم
در مملکت حسن زند سکه بنامش
وصف مه روي تو و مهر دل سلمان
از بس که بگفتيم، نگفتيم تمامش