مست حسني که ندارد خبر از آفاقش
چه خبر باشد از احوالش دل عشاقش؟
گر چه يادم نکند، يار منش مشتاقم
ياد باد آنکه جهانيست چو من مشتاقش
کرد عهدي سر من کز سر کويش نرود
گر رود سر نروم من ز سر ميثاقش
دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت
گر ورقهاي گل و لاله شود اوراقش
عشق زهريست خوش اي دل که ندارد ترياق
درکش آن زهر هلاهل، مطلب ترياقش
با چنان روي لطافت ملکش نتوان گفت
جز به يک روي که باشد ملکي اخلاقش
خلق گويند که سلمان سخن عشق بپوش
چه بپوشم که شنيدندش همه آفاقش