شماره ٢٤٩: هست پيغامي مرا کو قاصدي مشکين نفس

هست پيغامي مرا کو قاصدي مشکين نفس
سست مي جنبد صبا اي صبح کار توست و بس
پيش خورشيدي مرا کاريست وانگه غير صبح
کيست کو در پيش خورشيدي تواند زد نفس؟
اي نسيم صبح بگذر بر شبستاني که گشت
آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس
بامه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان
مي رسد فرياد من اي مه به فريادم برس!
من چو چشم ناتوانت خفته ام بيمار و نيست
جز خيال ابروانت بر سر من هيچکس
بارها از شوق رويست جان من مي رفت باز
از قفا سوداي مويت مي کشيدش باز پس
در دو عالم يک هوس داريم و آن ديدار توست
مي رود جان و نخواهد رفتن از جان اين هوس
مي فرستم هدهدي هر دم به پيشت و ز حسد
مي زند طوطي جانم خويشتن را بر قفس
باز دست آموزم و سررشته ام در دست توست
خواه چون بازم بخوان خواهي برانم چو مگس
نيست سلمان کم ز خاري و خسي دامن مکش
اي گل خندان و اي آب حيات از خار و خس