شماره ٢٤٨: اي صبا برخيز و کوي دلستان ما بپرس

اي صبا برخيز و کوي دلستان ما بپرس
جان ما آنجاست، حال جان ما آنجا بپرس
اندک اندک پيش رو، و آن جان بيمار مرا
زير لب بسيار بسيار از زبان ما بپرس
خفته است آن نرگس بيمار و ابرو بر سرش
حال بيماران ز جان ناتوان ما بپرس
انحرافي در مزاج مستقيم سرو ماست
گو بيا چون است سر و بوستان ما بپرس
رنگ رويم کرد پيدا رنج پنهان، اي طبيب!
رنگ ما را بين و از رنج نهان ما بپرس
شمع سان دارم سري بي آنکه باشد دردسر
قصه ما يک يک از اشک روان ما بپرس
کار ما عشق است و آنگه عقل سعيي مي کند
عقل را باري چه کار اندر ميان ما بپرس
اينکه مي گويي: چرا سلمان جهان و جان
بباخت؟ اين سخن يک بار از آن جان و جهان ما بپرس