در زلف خويش پيچ و ازو حال ما بپرس
حال شکستگان کمند بلا بپرس
وقتي که پرسشي کني اصحاب درد را
ما را که کشته اي بجدايي، جدا بپرس
حال شکستگان همه في الجمله باز جوي
چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس
خونم بريخت چشم تو گو از خدا بترس
آخر چه کرده ام ز براي خدا بپرس
خون مي رود ميان دل و چشم من بيا
بنشين ميان چشم و دل ماجرا بپرس
خواهي که روشنت شود احوال درد ما
در گير شمع را وز سر تا به پا بپرس
جانها به بوي وصل تو بر باد داده ايم
گر نيست باورت ز نسيم صبا بپرس
کردم سؤال دل ز خرد گفت ما ازو
بيگانه ايم اين سخن از آشنا بپرس
تو پادشاه حسني و سلمان گداي توست
اي پادشاه حسن ز حال گدا بپرس