شماره ٢٤٥: زلفين سيه خم به خم اندر زده اي باز

زلفين سيه خم به خم اندر زده اي باز
وقت من شوريده به هم بر زده اي باز
زان روي نکو چشم بدان دور که امروز
بر مه زده اي طعنه و در خور زده اي باز
از غاليه رسمي زده اي بر گل و شکر
امروز همه بر گل و شکر زده اي باز
بر ساغر عيشم زده اي سنگ وليکن
با تو چه توان گفت که ساغر زده اي باز؟
من سر چو قلم بر خط سوداي تو دارم
با اينکه من سرزده را سرزده اي باز
از دود من سوخته زنهار حذر کن!
کآتش به من سوخته دل در زده اي باز
نقد سره قلب که پالوده ام از چشم
بر سکه رويم همه با زر زده اي باز
شبها ز غمت راست کبوتر دل سلمان
درياب که بر صيد کبوتر زده اي باز