شماره ٢٤٤: بر گل رقم از غاليه تر زده اي باز

بر گل رقم از غاليه تر زده اي باز
گل را به خط نسخ قلم در زده اي باز
گل را زرهي ساخته اي از گره زلف
تا راه کدامين دل غمخور زده اي باز
بر گل زده اي حلقه و بر تنگ شکر قفل
امروز همه بر گل و شکر زده اي باز
آن ژاله صبح است و يا آب حيات است
يا آب گل ترکه به گل بر زده اي باز
گل را به چه دل خنده برآيد ز خجالت؟
بس خنده که بر روي گل تر زده اي باز
هر سيم سر شکم که روان بود به سودا
بر سکه رويم همه با زر زده اي باز
بر ساغر ما سنگ جفا مي زني اي دوست!
با تو چه توان گفت که ساغر زده اي باز؟
همچون قلم اندر خطم از زلف تو زيراک
بي واسطه ام همچو قلم سرزده اي باز
گفتي که به هم بر نزنم کار تو، سلمان!
در هم زده اي زلف و به هم بر زده اي باز