در مسجد چه زني اينک در مکيده باز
خيز مردانه قدم در نه و خود را در باز
مست رو بر در ميخانه که مستان خراب
نکنند از پي هشيار در مکيده باز
تا به دردي قدح جامه نمازي نکني
چون صراحي نتوان پيش بتان برد نماز
کشته عشق بتانيم، زهي عشرت و عيش!
مفلس کوي مغانيم، زهي نعمت و ناز!
بر سر کوي يقين کعبه و بتخانه يکي است
راه کوته کن و بر خويش مکن کار دراز
«هوي » صوفي چه کني؟ آن همه زرق است و فريب
«هاي » مستان بشنو، کز سر سوزست و نياز
مجلس خلوت انس است و حريفان سرمت
مطربان پرده در و غمزه ساقي غماز
خون قرابه بريزند که خود ريختني است
خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز
به زباني که ندانند بجز سوختگان
مي کند شمع بياني ز سر سوز و نياز
حبذا حالت پروانه که در کوي حبيب
به هواي دل خود مي کند آخر پرواز!
آنکه هوش و دل و دين برد به تاراج و برفت
گو تو باز آي که ما آمده ايم از همه باز
بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز
در مقامي است که جز ناله ندارد دمساز