يا رب اين ماييم از آن جان جهان افتاده دور
سايه وار از آفتابي ناگهان افتاده دور
ما چو اشکيم از فراقش مانده در خون جگر
بر کناري وز ميان مردمان افتاده دور
رحمتي اي همرهان، آخر که جاي رحمت است
بر غريبي ناتوان، از کاروان افتاده دور
چون کنم ياران! که من بيمار و مرکب ناتوان؟
جان به لب نزديک و راهي در ميان افتاده دور
بينوا چون بلبلم، بي برگ چون شاخ درخت
کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور
بي خم ابروي او پيوسته نالان مي روم
راست چون تيري که باشد از کمان افتاده دور
من چو پيکان زير پي، پيموده ام روي زمين
بوده جوياي نشانش، وز نشان افتاده دور
ما نمي بينيم عالم جز به نور طلعتت
گر چه از ماهي چو ماه از آسمان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رويت آنچنان افتاده دور
دي خيالت گفت: سلمان حال تنهاييت چيست ؟
چون بود حال تن تنها، زجان افتاده دور