شماره ٢٤٠: اي عمر باز رفته، نمي آيي از سفر

اي عمر باز رفته، نمي آيي از سفر
وي بخت خفته، هيچ نداري ز ما خبر
ما همچنان خيال تو داريم، در دماغ
ما همچنان جمال تو داريم، در نظر
از بوي تو هنوز نسيم است با صبا
وز روي تو هنوز نشاني است در قمر
سر مي زنيم بر در سوداي وصل و هيچ
از سر خيال وصل نخواهد شدن بدر
دل رفت و عمر رفت و روان رفت و بعد ازين
ماييم و آه سرد و لب خشک و چشم تر
رفتي و در پي تو نه تنها دل است و بس
جان عزيز نيز روان است، بر اثر