شماره ٢٣٩: چوگان زلفش از دل من برد گو ببر

چوگان زلفش از دل من برد گو ببر
اي دل بگيرش آن خم چوگان و گو ببر
در زحمتم ز درد سر و گفت و گوي عقل
اي عقل از سرم برو اين گفت و گو ببر
اي آشنا چه در پي بيگانه مي روي؟
آن را که درد توست تو درمان او ببر
صوفي هنوز صافي رندان نخورده است
ساقي براي او قدحي زين سبو ببر
تا عرض رنگ و بو نکند گل به باغ رو
بويش به باد برده و رنگش ز رو ببر
گر زانکه عمر مي طلبي کرده ايم گم
عمر دراز در سر زلفت بجو ببر
مي آورم به پيش تو حاجت که گفته اند
حاجت به نزد صاحب روي نکو ببر
يارب مرا به آرزوي خويشتن رسان!
يا از دل و دماغ من اين آرزو ببر
خو کرده است بر دل تنگ، جور دوست
سلمان! جفاي آن صنم تنگ خود ببر