شماره ٢٣٨: زين پيش داشت يار غم کار و بار يار

زين پيش داشت يار غم کار و بار يار
آخر فرو گذاشت به يکبار کار يار
عمري گذشت تا سخنم را به هيچ وجه
در خود نداد ره، دهن تنگ بار يار
چندانکه مي روم ز پي يار جز غبار
چيزي نمي رسد به من از رهگذار يار
افتاده ام به بحري وانگه کدام بحر؟
بحري که نيست ساحل آن جز کنار ديار
بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟
جايي است دل که نيست در و غير بار يار
نگرفته است دامن من هيچ آب و خاک
الا که آب ديده و خاک ديار يار
يار ار به اختيار تو شد نيک، ور نشد
واجب بود متابعت اختيار يار
چون غنچه ام اگر چه بسي خار در دل است
من دل خوشم به بوي نسيم بهار يار
بلبل گذاشت شاخ سمن، ميل خار کرد
يعني که خوشتر از گل اغيار خار يار
سلمان! تو چند دعوي ياري کني که خود
پيداست بر محک محبت عيار يار؟