شماره ٢٣٧: سالک راه تو را با مالک و رضوان چه کار؟

سالک راه تو را با مالک و رضوان چه کار؟
عابدان قبله را با کفر و با ايمان چه کار؟
طالب درمان نه مرد کار درد عاشقي است
دردمندان غمت را با غم درمان چه کار؟
صحبت گل را و دل را، هر دو عالم واسطه
وصل جانانست ورني جسم را با جان چه کار؟
چون زليخاي هوايت دامن جانم گرفت
يوسف جان مرا در بند و در زندان چه کار؟
عقل مي گويد که اين راهي است بي پايان مرو
گو برو عقلا تو را با بي سر و سامان چه کار؟
جان سپر کرديم و مي جوييم زخمش را به جان
هر که او را نيست اين قوت درين ميدان چه کار؟
مدعي را از جمالش نيست حظي، کان چمن
عندليبان راست، زاغان را در آن بستان چه کار؟
کار من عشق است و مذهب عاشقي و هر کسي
مذهبي دارد تو را با مذهب سلمان چه کار؟