شماره ٢٣٣: پير من از ميکده بويي شنيد

پير من از ميکده بويي شنيد
دست زد و جامه سراسر دريد
خرقه ازان شد که فرو شد به مي
خرقه صدپاره که خواهد خريد؟
جان که غمش خورد و رسيدم به لب
رفت دلم تا به چه خواهد رسيد؟
مشرب صافي حقيقت کسي
يافت که او دردي دردش چشيد
دردي دن را که دواي دل است
درد گرفتيم ببايد کشيد
شور مي و ساغر از آن روز خاست
کان نمکين لب، لب ساغر مکيد
تلخ حديثي است تو را دلنواز
تنگ دهانيست تو را کس نديد
سايه صفت، با همه افتادگي
در عقب وصل تو خواهم دويد
عشق تو تا ظل همايون فکند
طوطي عقل از سر سلمان پريد