يار مي آيد و در ديده چنان مي آيد
که پري پيکري از عالم جان مي آيد
سر سوداي تو گنجي است نهان در دل من
به زيان مي رود آن چون به زبان مي آيد
من گرفتم که زعشق تو حکايت نکنم
چه کنم کز در و ديوار فغان مي آيد؟
به جمالت که اگربي تو نظر بر خورشيد
مي کنم در نظرم تيغ و سنان مي آيد
به حياتت که اگر مي خورم از دست تو زهر
خوشتر از آب حياتم به دهان مي آيد
تا تويي در دل من کي دگري مي گنجد؟
يا کجا در نظرم هر دو جهان مي آيد؟
مرهم لطف خوش آيد همه کس را ليکن
زخم تيغ تو مرا خوشتر از آن مي آيد
بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقي
گر همه جان عزيز است، گران مي آيد
مي رود در رخ و قد تو سخن سلمان را
لاجرم نازک و زيبا و روان مي آيد