مرا که نقش خيال تو در درون آيد
عجب مدار ز اشکم که لاله گون آيد
وثاق توست درونم، نمي دهد دل بار
که جز خيال تو غيري در اندرون آيد
کسي به بوي وصال تو تازه دارد جان
که همچو گل به هوايت ز خود برون آيد
هزا نقش به دستان برآورم هر دم
بدان هوس که نگارم بدست چون آيد
ز غصه شد جگرم خون چو مشک و مي ترسم
که گر نفس زنم از غصه بوي خون آيد
شب است و باديه و باد و من چنين گمره
مگر سعادتي از غيب رهنمون آيد
قبول خاک کف پايت افتد ار سر من
به خاک پاي تو کز دوش سرنگون آيد
حديث زلف چو زنجيرت ار کند سلمان
به هيچ در سخني کز سر جنون آيد