صفت خرابي دل، به حديث کي درآيد؟
سخن درون عاشق، به زبان کجا برآيد؟
چو قلم بدست گيرم که حکايتت نويسيم
سخنم رسد به پايان و قلم به سر درآيد
سر من فداي زلفت، که زخاک کشتگانش
همه گرد مشک خيزد، همه بوي عنبر آيد
به تصور خيالت، نرود به خواب چشمم
که به چشم من خيال تو ز خواب خوشتر آيد
به قلندري ملامت، چه کني من گدارا؟
که سکندر ار بکوي تو رسد قلندر آيد
اگرم به لب رسد جان، به خدا که نيست ممکن
که به جز خيال رويت، دگريم بر سر آيد