شماره ٢١٦: يار دل مي جويد و عاشق رواني مي دهد

يار دل مي جويد و عاشق رواني مي دهد
چون کند مسکين در افتادست و جاني ميدهد؟
چون نمي افتد به دستش آستين وصل دوست
بر در او بوسه اي بر آستاني مي دهد
گفت: لعلت مي دهم کام دلت، باري مرا
گر نمي بخشد لبت کامي، زباني مي دهد
با وصالش مي توانم جاودان خوش زيستن
گر فراق او مرا يکدم اماني مي دهد
گو برون کن جان و دل هر کسي که او چون جام مي
ميرود خود را به دست دلستاني مي دهد
گفتمش موي تو بر زانو چه آيد هر زمان؟
گفت: پيشم شرح حال ناتواني مي دهد
گفتم: از من هيچ ذکري مي رود در حلقه اش؟
گفت: سودا بين که تشويش فلاني مي دهد
غم مخور سلمان به غم خوردن که چرخ از خوان خويش
هر همايي را که بيني استخواني مي دهد