شماره ٢١٣: اگرم بر سر آتش بنشاني چون عود

اگرم بر سر آتش بنشاني چون عود
نيست ممکن که برآيد ز من سوخته دود
بر سرم هر چه رود خاک رهم گو: مي رو
نيستم باد که از کوي تو برخيزم زود
منم از باغ تو چون غنچه به بويي خوشدل
منم از کوي تو چون باد، به گردي خشنود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو ولي عهد همانست که بود
بس شراب عنبي را که به موي مژه ام
ديده بر ياد تو از جام زجاجي پالود
خنده اي زد دهنت، تنگ شکر پيدا کرد
هر يکي گوهر پاکيزه خود باز نمود
عمر من کم شد و عشق تو فزون پنداري
کانچه از عمرکم آمد، همه در عشق فزود
ديده از غير تو تا خلوت دل خالي کرد
جز به روي تو مرا، هيچ دردل نگشود
وه که چون غنچه چه مشکين نفسي اي سلمان؟
نيست مشکين دمت الا زدم خون آلود