شماره ٢١٢: آن که باشد که تو را بيند و عاشق نشود؟

آن که باشد که تو را بيند و عاشق نشود؟
يا به عشق تو مجرد ز علايق نشود؟
با تو دارم زازل سابقه عشق ولي
کار بخت است و عنايت به سوابق نشود
در سرم هست که خاک کف پاي تو شوم
من برينم، مگرم بخت موافق نشود
شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد
دارم اميد که دودش به تو لاحق نشود
مي کند دست درازي سر زلفت مگذار
تا به رغم دل من، با تو معانق نشود
هر که اين صورت و اخلاق و معاني دارد
که تو داري، زچه محبوب خلايق نشود؟
شب به ياد تو کنم زنده گواهم صبح است
روشن اين قول به بي شاهد صادق نشود
با دهان و لب تو جان مرا رازي هست
همه کس واقف اسرار دقايق نشود
کار کن کار که کار تو ميسر سلمان
به عبارات خوش و نکته رايق نشود