گر ز خورشيد جمالت ذره اي پيدا شود
هر دو عالم در هوايش، ذره سان دروا شود
شمع ديدارش گر از نور تجلي پرتوي
افکند بر کوه، چو پروانه ناپروا شود
عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چيست؟
هر کجا يابد نشان يار خود آنجا شود
در شب هجرش ببوي وعده فرداي وصل
حاليا جان مي دهم تا صبح تا فردا شود
صد هزار آيينه دارد شاهد مه روي من
رو به هر آيينه کآرد جان درو پيدا شود
در سرم سوداي زلف توست و مي دانم يقين
کين سر سودايي من، در سر سودا شود
خرقه سالوس بر خواهم کشيد از سر ولي
ترسم اين زنار گبري در ميان رسوا شود
مي زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان
همتي در بسته ام باشد که اين در، وا شود