شماره ٢١٠: آن سر و بين که باز چه رعنا همي رود

آن سر و بين که باز چه رعنا همي رود
مي آيد او و عقل من از جا همي رود
حوريست بي رقيب که از روضه مي چمد
جانيست نازنين که به تنها همي رود
از زنگبار زلف پراکنده لشگري
بر خويش جمع کرده به يغما همي رود
ما را اگر چه ساخت به خواري چو خاک راه
شکرانه مي دهيم که بر ما همي رود
مسکين دلم به قامت او رفت و خسته شد
زان خسته مي شود که به بالا همي رود
گويي چرا به منزل ما هم نمي رسند
آهم که از ثري به ثريا همي رود؟
دل قطره اي ز شبنم درياي عشق اوست
کز راه ديده باز به دريا همي رود
سلمان چو خامه، نامه به سودا سياه کرد
پس چون کند که کار به سودا همي رود