از چشم من خيال قدش کي برون رود؟
سروي است ناز از لب جو سرو چون رود؟
بنشست در درونم و غير از خيال يار
رخصت نمي دهد که کسي در درون رود
داني که در دل تو کي آيد جمال يار؟
وقتي که هر دو عالمت از دل برون رود
از کوي دوست باز نپيچيم عنان اگر
بينم به چشم خويش که سيلاب خون رود
گر ني کمند زلف درازت شود سبب
چون آه من بدين فلک نيلگون رود
واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم!
کي درد عاشقي به فسان و فسون رود
يک ذره از محبت سلمان اگر نهند
بر کوه، از و چو ذره قرار و سکون رود