شماره ٢٠٧: سر سوداي تو هرگز ز سر ما نرود

سر سوداي تو هرگز ز سر ما نرود
برود اين سر سودايي و سودا نرود
پرتو نور تجلي رخت، ممکن نيست
که اگر کوه ببيند دلش از جا نرود
پاي سست است و رهم دور از آن مي ترسم
که سر من برود در طلب و پا نرود
هر که را گوشه دل خلوت خاص تو بود
دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود
عشقت آمد به سرم و زمن مسکين بستد
عقل و دين هر دو و دانم که بدينها نرود
سيل خون دل ما مي رود از ديده بگو
با خيال تو که در خون دل ما نرود
ما دلي ناسره داريم به بازار غمت
درم قلب ندانم برود يا نرود؟
چند گويي که دلم رفت به خوبان سلمان!
ديده بر دوز و دل از دست مده تا نرود