شماره ٢٠٤: دي ديده از خيال رخش بازمانده بود

دي ديده از خيال رخش بازمانده بود
گلگون اشک در طلبش گرم رانده بود
افتاده بود دل به خم چين زلف او
شب بوده و ره دراز هم آنجا بمانده بود
دل رفته بود و ما پي دل تا بکوي دوست
برديم از آنکه او همه ره خون فشانده بود
دل ديده خواست تا ببرد، خون گرفته بود
جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود
خواستم که عمر عزيزت کنم نثار
نقدي عزيز بود وليکن نمانده بود
در خط شده ز خال سياه مبارکش
کش نيش لب به طره سلمان نشانده بود
خالش بجاي خويش گرفتم، نشسته بود
بيگانه خط نامه سيه را که خوانده بود