آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟
در معرض خورشيد، کي نورسها پيدا بود؟
رنديست کار بيدلان، تقوي شعار زاهدان
آري دلا هر کسوتي، بر قامتي زيبا بود
آنکس که آرد در نظر، روي چنان و همچنان
عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود
من در شب سوداي او، دل خوش به فردا مي کنم
ليکن شب سوداي او ترسم که بي فردا بود
گر چه سخن راندم بلند، از وصف قدش قاصرم
هر چيز کايد در نظر، قدش از آن بالا بود
گفتم که بالاي خوشت، اما بلايي مي دهد
گفتي: بلي در راه ما، اين باشد و آنها بود
او ريخت خون چشم من، دامن گرفت از خون مرا
او مي کند بر ما ستم، ليکن گناه از ما بود
تابي ز شمع روي او، گر در تو گيرد مدعي !
آنگه بداني کز چه رو پروانه ناپروا بود؟
در آب مي جستم تو را دل گفت: کاي سلمان بيا!
در بحر عشقش غوص کن، کان در درين دريا بود