گاه در مصطبه دردي کش رندم خوانند
گاه در خانقهم صوفي صافي دانند
تو مرانم ز در خويش و رها کن صنما
تا به هر نام که خواهند مرا مي خوانند
باد پايان سخن کي به صفاي تو رسد؟
گر چه روز و شبشان اهل سخن مي رانند
با غم عشق تو گودين برو و عقل ممان
عقل و دين هر دو به عشق تو کجا مي مانند
تو ز ما فارغي و حلقه به گوشان درت
گوش اميد به در، منتظر فرمانند
پاي آن نيست کسي را که به کوي تو رسد
بر سر کوي تو اين طايفه بي پايانند
نيست در ديده عشاق ز خون جاي دلي
جاي آن است که بر چشم خودت بنشانند
جان و دل گوي سر زلف تو گشتند و چه گوي!
گوي هايي که دوان در عقب چوگانند
با همه بيدليم در صف عشقت کس نيست
مرد سلمان ز کساني که درين ميدانند