آنها که مقيمان خرابات مغانند
ره جز به در خانه خمار ندانند
من بنده رندان خرابات مغانم
کايشان همه عالم به پشيزي نستانند
سر حلقه ارباب طريقت بحقيقت
آن زنده دلانند که در ژنده نهانند
بسيار خيال خرد و دين مپز اي دل !
کين هر دو به يک جرعه مي خام نمانند
من جز به قدح برنکنم ديده، چو نرگس
فردا که ز خاک لحدم باز نشانند
گر خلق برآنند که برانند ز شهرم
من نيز برانم که همه خلق برانند
اي کرده نهان رخ ز گران جاني اغيار!
بنماي رخ از پرده که ياران نگرانند
نقش رخت خوبت نتوان خواند و رخت را
شرط ادب آن است که خود نقش نخوانند
روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان
بسيار دريدند و شب و روز درانند