چشم مستت گرچه با ما ترک تازي مي کند
لعل جانبخش تو هر دم دلنوازي مي کند
تا دلم آورد بر محراب ابرويت نماز
جامه جان را به خون، هر دم نمازي مي کند
باز نخندان چو کويت اي بت سيمين ذقن!
زلف چون چوگان تو هر لحظه بازي مي کند
مي زند خورشيد تابان، بر سر شمشاد تيغ
تا چرا در دور قدت سرفرازي مي کند؟
چون نپالايم ز راه ديده، خون دل مدام
کآتش عشق تو در دل جان گدازي مي کند
سازگاري کن دمي با من که در عشق تو جان
از تنم بر عزم رفتن کار سازي مي کند
همچو زلفت شد پريشان حال سلمان حزين
زانکه با روي تو دائم عشق بازي مي کند