شماره ١٩١: بوي زلف او دماغ جان معطر مي کند

بوي زلف او دماغ جان معطر مي کند
ياد روي او چراغ دل منور مي کند
يک جهان ديوانه در زنجير دارد زلف او
کو به سر خود هر يکي سوداي ديگر مي کند
صورت ماهيت رويش نبيند هر کسي
هر کسي با خويشتن نقشي مصور مي کند
سينه ام بر آتش است و دم نمي يارم زدن
زانکه گر لب مي گشايم شعله سر بر مي کند
جان همي سوزد مرا چون عود و از انفاس من
بوي جان مي آيد و مجلس معطر مي کند