هر شب اين انديشه در بر غنچه را دل خون کند
کز دل آخر چون جمال روي گل بيرون کند
تا ببندد خواب نرگس تا گشايد کار گل
گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند
از صبا روي صحاري خنده چون ليلي کند
وز هوا ابر بهاري گريه چون مجنون کند
زلف مشکين حلقه شب را بيندازد فلک
با جمال طلعت خورشيد روز افزون کند
باد بر بوي نسيم زلف سنبل در ختن
نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون کند
لاله نعمان نشان جام کيخسرو دهد
نرگس رعنا خيال تاج افريدون کند
لاله همچون من دلي در اندرون دارد سيه
آن چه بيني کو به ظاهر گونه را گلگون کند
باد سوسن را زباني گربه آزادي نداد
بي زباني وين همه آزادي از وي چون کند
ساقي آن مي ده که عکس او به عکس آفتاب
صبحدم خون شفق در دامن گردون کند
سوي ميدان بر، کميتي را که صبح از نسبتش
بر سواد خيل ليل از نيم شب شبخون کند
بلبل و گل ساختند از نو نواي برگ و عيش
هر که را برگ و نوايي هست عيش اکنون کند
اي بهار عالم جان جلوه اي کن تا رخت
ارغوان و لاله را بر حسن خود مفتون کند
در هواي عارضت عنبر همي سايد نسيم
تا بخط عنبرين اوراق را مشحون کند