حاشا که تا سلمان بود، ترک مي و ساغر کند
ور نيز گويد: مي کنم، هرگز کسي باور کند
شيخش هوس دارد که او، کمتر کند مي خوارگي
شيخا تو کمتر کن هوس کو اين هوس کمتر کند!
رند از پي مي سر دهد، ور زانکه نستانند سر
دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند
چندانکه بندم ديده را، تا کس نيايد در نظر
ناگه خيال شاهدي، از گوشه اي سر بر کند
آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگران
فردا چون نرگس با قدح، مست از زمين سر بر کند
من گرد مستان گشته ام، دانم که گردد همچنين
از کاسه سرهاي ما، گر کوزه گر ساغر کند
کنج خرابات مغان، گنجينه اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا، در يوزه زين در کند