هر شبي سوداي چشمش بر سرم غوغا کند
غمزه اش صد فتنه در هر گوشه اي پيدا کند
از مي سوداي چشمت خوش برآيد جان من
سر خوش است امشب خمار مستيش فردا کند
پايه من بر سر بازار سودايش شدست
چون بدين مايه کسي با چون تويي سودا کند
رخت عقلم مي برد چشمت چه مي آيد ز عقل
مي دهد تشويش من بگذار تا يغما کند
در چمن گر ناز سروت را ببيند سروناز
از خجالت سر عجب باشد که بر بالا کند
در ره عشق تو من سر مي نهم بر جاي پاي
عشق اگر کاري کند في الجمله پا بر جا کند
گر کند ميل وفايي باشدش با ديگران
ور جفايش در دل آيد آن جفا بر ما کند
رفت هر جا اشک ما چندانکه ما را برد آب
چند خود را در ميان مردمان رسوا کند
همدم باد است و راز دل نمي گويم به باد
باد غماز است و مي ترسم حکايت وا کند
ابرويت پيوسته مي گردد به هر جا تا کجا
همچو سلمان عارفي را واله و شيدا کند