شماره ١٨٦: هر شب از کويت مرا سرمست و شيدا مي کشند

هر شب از کويت مرا سرمست و شيدا مي کشند
چون سر زلفت بدوش بي سر و پا مي کشند
بارها کردم من از رندي و قلاشي کنار
بازم اينک در ميان شهر، رسوا مي کشند
گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، ليک
ناتوانان را به بازوي توانا مي کشند
ما ز رسوايي نينديشيم، زيرا مدتي است
تا خط ديوانگي بر دفتر ما مي کشند
مي کشم هر شب به جام چشمها، درياي خون
شادي آنانکه بر ياد تو دريا مي کشند
خرم آن مستان که بي آمد شد ساغر مدام
از کف ساقي دردت، درد صهبا مي کشند
دل خيال زلف و خالت کرد، گفتم: زينهار!
درگذر زينها که اينها سر به سودا مي کشند
بر حواشي گل رخسار نقاشان حسن
مي کشند از غاليه خطي و زيبا مي کشند
جان فداي آن دو مشکين سنبلت کز روي ناز
چون بنفشه دامن گلبوي در پا مي کشند
بر دل سلمان، کمانداران ابرويت کمان
سخت شيرين مي کشند، بگذارشان تا مي کشند