شماره ١٨٢: جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند

جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند
عمرم از در راند و عمري بر زبان نامم نماند
لطف کرد امروز و بازم خواند و ديدارم نمود
صورتي خوشرو نمود انصاف نيکم باز خواند
خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا
خاطر او باد باجا، گر دل من ماند ماند
آب چشمم ديد و آمد بر من خاکيش رحم
باد صد رحمت بر آب ديده کين آتش نشاند
ساقيا جامي به روي دوستان پر کن که من!
جرعه اين جام را بر دشمنان خواهم فشاند
آنچه چشمم ديده است از فرقتت، روزي مجال
گر در افتد اشک يک يک با تو خواهد باز راند
گر خطايي ديده اي از من، تو آن از من مبين
کين گناه ايام کرد و جرمش از سلمان ستاند