تو را آني است در خوبي که هر کس آن نمي داند
خطي گل بر ورق دارد که جز بلبل نمي خواند
به رخسار تو مي گويند: مي ماند گل سوري
بلي مي ماندش چيزي و بسياري نمي ماند
نمي يارم رخت ديدن که چون مي بيندت چشمم
ز معني مي شود قاصر، به صورت باز مي ماند
شب ما روشن است امشب، بده پروانه تا خادم
ندراد شمع را بر پا، برد جاييش بنشاند
برافشان دست تا صوفي، بپايت سر در اندازد
درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند
بدورت قبله مستان چرا باد که باشد مي؟
تو لب بگشاي و با ساقي بگو تا قبله گرداند
قرار ما اگر خواهي، تو با باد سحرگاهي
قراري کن که زنجير سر زلفت نجنباند
اميد وصلت، امروزم به فردا مي دهد وعده
برينم وعده مي خواهد که يک چندي بخواباند
به گردي از سر کوي تو جاني مي دهد سلمان
متاعي بس گرانست اين بدن قيمت که بستاند