شماره ١٧٩: کسي که قصه درد مرا نمي داند

کسي که قصه درد مرا نمي داند
ز لوح چهره من يک به يک فرو خواند
حديث شوق به طومار گر فرو خوانم
بجان دوست که طومار سر بپيچاند
بيا که مردم چشمم سرشک گلگون را
به جستجوي تو هر سو چو آب مي راند
نگويمت: به تو مي ماند از عزيزي عمر
که عمر اگر چه عزيزست، هم نمي ماند
به آرزوي خيال توام خوش آمد خواب
گر آب ديده من بر منش نشوراند
به آب ديده بگردانم از جفاي تو دل
که آب ديده من سنگ را بگرداند
گرفت ديده من آب و دل در آن آتش
که گر خيال تو آيد کجاش بنشاند