شماره ١٧٥: جان چو بشنيد که آن جان جهان باز آمد

جان چو بشنيد که آن جان جهان باز آمد
از سر راه عدم رقص کنان باز آمد
زان جهان، جان به تن آمد به تمناي تو باز
ني، خطا رفت که از هر دو جهان باز آمد
اي دل رفته ز پيش من و آزرده به جان!
لطف کن با من و باز آي که جان باز آمد
صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد
بخت بيدار من از خواب گران باز آمد
رفت و مي گفت که آيم ز درت روزي ياد
هر چه او گفت ازين باب بدان باز آمد
بس که چشمم چو صراحي ز غمش خون بگريست
تا به کامم چو قدح خنده زنان باز آمد
عمر ماضي چو خبر يافت به استقبالش
حالي از راه بپيچيد عنان باز آمد
در پي او دل سرگشته نايافته کام
رفت و گرديد همه کون و مکان باز آمد
چه طپي اي تن خشکيده چو ماهي در خشک!
جان بپرور، که به جوي آب روان باز آمد
جان بر افشان به هوايش چو نسيم اي سلمان!
که بهار تو عليرغم خزان باز آمد