شماره ١٧٤: غوغاي عشق دوشم، ناگاه بر سرآمد

غوغاي عشق دوشم، ناگاه بر سرآمد
هم دل به غم فرو شد، هم جان به هم برآمد
بر روي اهل عالم، بوديم بسته محکم
درهاي دل ندانم، عشق از کجا در آمد؟
از زلف او کشيده راهي است تا دل من
وز دل دري است تا جان، عشقش از آن در آمد
يار آشناست اما نشناخت هر کس او را
زيرا که هر زماني، بر شکل ديگر آمد
مردانه رو به کويش اي دل که رفت ديده
در خون خود چو پيشش، با دامن تر آمد
درويش بر درش رو، کآنکس که بر در او
درويش رفت ازينجا، آنجا توانگر آمد
دل با سر دو زلفش، زين پيش داشت کاري
بگذشته بود از آن سر، امروز با سر آمد
از ماجراي اشکم، مطرب ترانه سازد
بس قطره هاي خونين، کز چشم ساغر آمد
هر کس که مرد، روزي در بند زلف و عشقت
از خاک او نسيمي کآمد، معنبر آمد
بيمار توست سلمان، وانگه خوش آن مريضي
کز آستانت او را، بالين و بستر آمد!