شماره ١٧٣: نمي دانم که ني چون من چرا بسيار مي نالد؟

نمي دانم که ني چون من چرا بسيار مي نالد؟
دمادم مي زند يارش، ز دست يار مي نالد
نشسته بر ره با دست و بادش مي زند هر دم
از آنرو زرد و بيمارست و چون بيمار مي نالد
دميدندش دمي در تن از آنرو روح مي بخشد
بريدندش زيار خود، از آنرو زار مي نالد
ز بيماري چنانش تن نحيف و زار مي بينم
که بر هر جا که انگشتش نهي صدبار مي نالد
دمي بسيار دادندش، شکايت مي کند زان دم
جگر سوراخ کردندش، از آن آزار مي نالد
مگر در گوش او رمزي، ز راز عشق مي آيد
دلش طاقت نمي آرد، ازين گفتار مي نالد
نفس با عود زن کز يار مي سوزد نمي گويد
مزن باني که از هر باد ني چون يار مي نالد
منال از يار خود سلمان که تشنيع است بر بلبل
اگر در راه عشق گل ز زخم خار مي نالد
دمي بر ني بزن ني زن! که دردي هست همراهش
اگر دردي ندارد ني چرا بسيار مي نالد؟