ز صبا سنبل او دوش به هم بر مي شد
وز نسيمش همه آفاق معطر مي شد
ز سواد شکن زلف به هم بر شده اش
ديدم احوال جهاني که به هم بر مي شد
ز دل و ديده نمي رفت خيالت که مرا
با دل و ديده خيال تو برابر مي شد
دهن ازياد تو چون غنچه معطر مي گشت
سينه از مهر تو چون صبح منور مي شد
آهم از سينه، چو عيسي، به فلک بر مي رفت
اشکم از ديده، چو قارون به زمين بر مي شد
بنشستم که فراقت به قلم شرح دهم
شرح مي دادم و طومار به خون تر مي شد
به گلم پاي فرو رفته، چندانکه زغم
مي زدم دست به سر پاي فروتر مي شد
روز اول که سر زلف تو را سلمان ديد
ديد کش جان و دل و ديده در آن سر مي شد