شماره ١٧١: نگارينا به صحرا رو، که بستان حله مي پوشد

نگارينا به صحرا رو، که بستان حله مي پوشد
به شادي ارغوان با گل شراب لعل مي نوشد
به گل بلبل همي گويد که نرگس مي کند شوخي
مگر نرگس نمي داند که خون لاله مي جوشد؟
زبانم مي دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
مگر سوسن نمي داند که عاشق پند ننيوشد؟
نثار باغ را گردون، به دامن در همي بخشد
گل اندر کله زمرد ز خجلت رخ همي پوشد
مرو زنهار در بستان که گر خاري به ناداني
سرانگشت تو بخراشد دلم در سينه بخروشد
نگارا، گر چنين زيبا ميان باغ بخرامي
کلاهت لاله برگيرد، قبايت سرو در پوشد
وگر سلمان ميان باغ، بوي زلف تو يابد
به دل مهرت خرد، حالي به صد جان باز نفروشد