شماره ١٧٠: نظري کن که دل از جور فراقت خون شد

نظري کن که دل از جور فراقت خون شد
نيست دل را به جز از ديده ره بيرون شد
ناتوان بود دل خسته ندانم چون رفت؟
حال آن خسته بدانيد که آخر چون شد؟
تا شدم دور ز خورشيد جمالت، چو هلال
اثر مهر توام روز به روز افزون شد
در هواي گل رخسار تو اي گلبن حسن!
اي بسا رخ که درين باغ به خون گلگون شد
غنچه را پيش دهان تو صبا خندان يافت
آنچنان بر دهنش زد که دهن پرخون شد
صورت حسن تو زد عکس تجلي بر دل
نقش خود ديد در آيينه بر او مفتون شد
کار بر عکس فتاد آيينه و ليلي را
آيينه ليلي و ليلي همگي مجنون شد
پيش ازين صورت گل با تو تعلق سلمان
بيش ازين داشت، تصور نکني اکنون شد!